کد خبر: ۸۵۴۹
۲۹ اسفند ۱۴۰۲ - ۰۹:۰۰

هفت ماه شانه به شانه شهید کاوه جنگیدیم

صفرعلی ایوبی، یکی از رزمندگان دفاع مقدس است که امروز در جایگاه کارمند انبار و اموال شهرداری منطقه ۹ به خدمتگزاری مشغول است.

یاد باد آن روزگاران یاد باد... روز‌های آتش و انتظار و انفجار، یادمان نرفته است؛ یاد جبهه‌ها بخیر! آن‌وقت‌ها که بچه‌ها، از دیوار خاکریز‌ها بالا می‌رفتند و در میدان مین، پرستو می‌شدند.

سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان مخلص او.. آن روز‌ها آن‌قدر مردان و زنان مخلص در هر کوی و برزن به دفاع از میهن و کیان اسلامی خود برخاستند که امروز برای دیدنشان نیازی به تلاش نیست و کافی است به نزدیکانمان، همکارانمان، همسایه‌مان، کاسب محله‌مان و همشهری‌هایمان نگاهی بیندازیم؛ چون هرکس به‌نوعی نشانی درخشان از آن دوران اخلاص را با خود دارد؛ چه آن‌ها که با خونشان به پیشگاه الهی عروج کردند و چه آن‌ها که سال‌ها رنج جانبازی و اسارت را به‌جان خریدند و چه سرافرازانی که به‌سلامت از دفاع مقدسشان بازگشتند تا در سنگر آبادانی مملکتشان همچنان جان‌فشانی کنند.  

صفرعلی ایوبی، یکی از همین جان‌برکف‌ها و مخلص‌های دوران طلایی جانبازی و دفاع مقدس است؛ بسیجیِ خوش‌برخورد و گشاده‌رویی که امروز در جایگاه کارمند انبار و اموال شهرداری منطقه ۹ مشهد به خدمتگزاری مشغول است. ایوبی با شهرآرامحله از خاطرات ناب دوران رزمندگی‌اش در کنار بزرگانی، چون شهیدچمران و شهیدکاوه می‌گوید که ذکر تک‌تک کلماتش، عطری از روزگار اخلاص و بزرگی را به مشام می‌رساند.     

 

کلک کوچک، هدف بزرگ

ایوبی می‌گوید: وقتی ۹ سال داشتم، پدرم را از دست دادم و مسئولیت خانه از کودکی بر دوشم افتاد. ما ۲ خواهر و ۳ برادر بودیم که برادر‌های بزرگم مستقل شده بودند و گرفتار زندگی خودشان بودند، بنابراین مسئولیت مادرِ فلج و ۲ خواهرم برعهده من بود.

 وقتی هجده ساله بودم، به جبهه اعزام شدم. آن زمان از درمجموع فقط سی قبضه اسلحه داشتیم

آن زمان به شغل گچ‌کاری مشغول بودم. هم‌زمان شب‌ها برای جلسات و فعالیت‌های بسیج به مسجد هدایت می‌رفتم که آنجا با چندنفری از بچه‌ها تصمیم گرفتیم برویم جبهه. به ما گفتند باید ولیِ شما رضایت‌نامه بدهد. من از قول مادرم رضایت‌نامه‌ای نوشتم و خودم هم پای آن را انگشت زدم و گفتم مادرم زده.

رفتیم جبهه و بعد از حدود ۲۰ روز که من به خانه زنگ زدم و گفتم در جبهه اهواز هستم، مادرم با گریه به من گفت: «مادرجان! ما تو را گم کرده بودیم و از بسیج پرسیدیم و با نشان دادن رضایت‌نامه‌ای، گفتند که پسرتان به جبهه رفته است.»

گفتم: «مادر! من را حلال کن». گفت: «حلالت می‌کنم مادرجان! صدبار هم حلال می‌کنم، ولی‌ای کاش به من می‌گفتی! من می‌گذاشتم بروی». من هم گفتم: «مادر! من فکر می‌کردم شما به من اجازه رفتن به جبهه نمی‌دهی». درست است که من با کلک بچگانه‌ای به جبهه رفتم، اما هدفم بزرگ، خوب و متعالی بود.  

او ادامه می‌دهد: نخستین‌بار در سال ۱۳۵۹ وقتی هجده‌ساله بودم، با گروه رزمندگان اسلام از مسجد هدایت سی‌متری طلاب به مقصد اهواز، گروه جنگ‌های نامنظم به سرپرستی مرحوم حسین وظیفه و فرماندهی دکتر مصطفی چمران به جبهه اعزام شدم.

آن زمان از مشهد ۹۰ نفر اعزام شده بودیم که درمجموع فقط ۳۰ قبضه اسلحه داشتیم؛ یعنی هر سه نفر یک سلاح و این در حالی بود که دشمن دقیقا تا کنار اهواز پیشروی کرده بود. ستادی داشتیم واقع در مدرسه‌ای به نام «رودابه» متعلق به آموزش‌وپرورش که لشکر جنگ‌های نامنظم آنجا مستقر بود.

فرمانده ما هم آقای مقدم بود که مدتی بعد همراه شهیدچمران، شهید شد. همه عملیات‌های ما به صورت چریکی بود که در قالب عملیات‌های ایذایی علیه دشمن پاتک می‌زدیم. در چند مرحله من و شهیدچمران و آقای مقدم و دو تا از برادر‌هایی که لرستانی بودند و حسن وظیفه و غلامحسن ایوبی که پسرخاله من و در قید حیات است، شب‌ها کارمان فقط این بود که می‌رفتیم از داخل دشمن سلاح تک می‌زدیم.

این کار بعضی مواقع با درگیری انجام می‌شد و ما را شناسایی می‌کردند، گاهی هم، چون خود شهیدچمران لهجه عربی خاصی داشت، می‌رفتند با آن‌ها صحبت می‌کردند، به‌طوری‌که آن‌ها نمی‌دانستند که این فرد کیست، به این شکل سلاح و مهمات می‌آوردیم.    

 

هفت ماه شانه به شانه با شهید کاوه در کردستان

 

در همه عملیات‌ها همراه شهیدچمران بودم

وی با بیان اینکه من دو ماه با شهیدچمران و ۷ ماه با شهیدکاوه در منطقه کردستان بودم و پس از آن در قالب بازدید از سوی دفتر نمایندگی امام در سپاه، به اتفاق شهیدمحلاتی و حاج‌آقا حسین شریف برای بازدید قرارگاه‌ها و ستاد‌ها می‌رفتیم، می‌افزاید: در تمام عملیات‌هایی که با شهیدچمران می‌رفتیم، من در خط مقدم همراه ایشان بودم و خاطره خوبی از همین دوران با شهیدچمران دارم؛ دشمن یکی از هلیکوپتر‌های ما را زده بود که روی زمین‌های مین دشمن افتاده بود. خلبان، شهید و کمک‌خلبان مجروح شده بود.

ما شب اول رفتیم از بین مین‌ها این عزیزان را برگردانیم، اما نمی‌شد که هلیکوپتر را برداریم بیاوریم. چند تکنسین پرواز آمدند و به همراه ما چهار تا پتویی مشکی و یک برزنت را به‌هم دوختیم و به‌صورت هلالی به سمت دشمن گرفتیم تا شب‌ها نور چراغ‌قوه‌های کوچک دیده نشود و استتار شویم. شب‌ها تا نزدیک صبح، تکنسین‌ها از این هلیکوپتر لوازم باز می‌کردند و ما به پشت خط انتقال می‌دادیم.

یک شب گفتند دیگر امشب باید هرچه داریم، ببریم. تیرباری را که متعلق به جلوی هلیکوپتر است، روی شانه من گذاشتند که خیلی‌خیلی سنگین بود. من هم آن زمان با اینکه ۱۸ سال داشتم، قوی‌بنیه بودم. اگر میان راه می‌خواستم بنشینم و استراحت کنم، در گودال‌ها می‌نشستم که لوله تیربار روی بلندی تکیه پیدا کند؛ چون آن را روی زمین نمی‌توانستم بگذارم.

در اثر سنگینی این سلاح، روی شانه‌ام زخمی ایجاد شد که هنوز رد آن به‌جا مانده است، اما به هر سختی بود، آن را آوردم. لوازم را که آوردیم، با چند تا سیمرغ به پایگاه شکاری اهواز انتقال دادیم. آنجا از ما تقدیر کردند و به جبهه هم که برگشتیم، دکترچمران چند روز مرخصی تشویقی به ما دادند.

متاسفانه زمانی که دکترچمران در دهلاویه شهید شد، من مرخصی بودم. بعد از آن هم که دیگر آنجا نرفتم، به سپاه آمدم و از کانال سپاه راهی جبهه شدم. ایوبی درباره شهیدچمران می‌گوید: شهیدچمران که خدا رحمتش کند، همیشه می‌گفت: برادران! به حرف‌های ناامیدکننده برخی افراد گوش نکنید؛ شما به خاطر ملیت‌تان می‌جنگید، به خاطر مملکت‌تان.

این شخصیتِ بسیار دانا و ارزشمند نظام، درحالی‌که خودش به همراه همسرش، خانوادگی آمدند جبهه و زندگی‌اش را آورد وسط، می‌گفت هرچه هستید، به خاطر ملیت‌تان بجنگید؛ چراکه اصالت خیلی مهم است.

به ما می‌گفت: برادران! در زمان جنگ سعی کنید اسیر زیاد نگیرید. استدلال خوبی هم داشت. می‌گفت: ما که الان ۱۰۰ تا اسیر را می‌گیریم، ۱۰۰ نفر از نیروی دشمن کم می‌شود، ولی خرج این ۱۰۰ نفر را در شرایط جنگ و سختی ما باید بدهیم، نگهداری آن‌ها با ماست. درعوض بکشید تا کشته نشوید.        

 

کلاه آهنی و غذای گرم

وی ادامه می‌دهد: شهیدچمران شخصیت خاکی و متواضعی داشت. همیشه در کنار رزمنده‌ها بود، حتی با بچه‌ها شوخی می‌کرد. با هم نان می‌خوردیم. آنجا به ما جیره جنگی می‌دادند. چون در کویر و بیابان بودیم، توت خشک و انجیر خشک، نان خشک و پسته و...  

یک روز غذای گرم آوردند. ما آنجا ظرف نداشتیم. هرکسی فکری کرد؛ یکی پلاستیک می‌آورد و... من هم کلاه آهنی‌ام را درآوردم و زیر شیر تانکر آب گرفتم و شسته‌ونشسته رفتم غذا بگیرم. بنده‌خدا با بیل یکی ریخت داخل کلاه، گفتم: یکی دیگه هم بریز. با لذت و با دست شروع کردم به خوردن. بچه‌ها همه می‌خندیدند.

واقعا در آرزوی این بودیم که غذای گرمی بیاید. معمولا اگر شیشه مربای خالی پیدا می‌کردم، انجیر خشک را می‌ریختم داخل آن و رویش آب می‌ریختم، درش را می‌بستم و کمی که نرم می‌شد، با نان خشک می‌خوردم.

آب نداشتیم؛ به‌خصوص در کویرها. قمقمه‌ای آب داشتیم که هرچند ساعت کمی گلویمان را با آن خیس می‌کردیم و پیش می‌رفتیم. در کویر پلاستیک‌های دو سه‌متری پهن می‌کردیم و اگر باران می‌آمد، از آب آن برای خوردن ذخیره می‌کردیم.

        

هفت ماه شانه به شانه با شهید کاوه در کردستان

 

فرمانده‌ای جلوتر از نیرو‌ها

ایوبی در ادامه خاطراتش بیان می‌کند: من سال ۶۳ با شهیدکاوه بودم. خداوند رحمتش کند! محمود کاوه اولین فرمانده‌ای بود که من در عمرم دیدم که جلوتر از نیرو‌های خودش حرکت می‌کرد. یک روز برف سنگینی باریده بود. آن زمان برف‌ها زیاد بود.

حدود یک متری برف روی زمین نشسته بود. از بلندگوی تبلیغات گفتند به خاطر بارش برف، مراسم صبحگاه تعطیل است، اما کمی بعد، از طرف ستاد اعلام کردند همه نیرو‌ها به میدان صبحگاه بشتابند.

رفتیم آنجا، شهیدکاوه هم آمد و گفت: «برادران! دشمن اگر بیاید، نمی‌گوید امروز برف آمده، ما حمله نمی‌کنیم. شما باید همیشه آمادگی داشته باشید»، سپس دستور داد بدون استثنا لباس‌ها و پوتین‌هایمان را درآوریم و همه با یک زیرپوش و با پای برهنه در برف‌ها شروع به دویدن کردیم.

خود کاوه هم جلوی همه ما می‌دوید. گرد لشکر ویژه شهدا دور زدیم. از هرگروهان، یک نگهبان برای لباس‌ها و کفش‌ها و لوازم‌مان گذاشتیم. وقتی خواستیم به آسایشگاه برگردیم، به اندازه چهارانگشت روی وسایلمان برف باریده بود.

او تاکید می‌کند: کاوه چنین فرمانده‌ای بود. در تمام عملیات‌ها جلوتر از ما حرکت می‌کرد. به زندگی خانوادگی بچه‌ها خیلی می‌رسید و به آمادگی بدنی نیرو‌ها و امور پزشکی و بهداشتی ما توجه ویژه‌ای داشت.

در یکی از عملیات‌ها دنبال عده‌ای ضدانقلاب (کومله‌دموکرات) بودیم، سمت سیاه‌حومه بانه کردستان؛ همان‌طور که دنبال آن‌ها می‌رفتیم، با بی‌سیم گفتند: «شما کی هستید که دنبال ما می‌آیید؟»

شهیدکاوه آنجا بی‌سیم را برداشت و گفت: «من محمود کاوه هستم. تا بغداد هم بروید، ما دنبالتان می‌آییم.»

چنین فرمانده باارزشی بود. خدا رحمتش کند.‌ای کاش همه فرماندهان و مسئولان از چنین افرادی یاد بگیرند که خودشان جلودار کار باشند، نه اینکه مردم را جلو بفرستند و خودشان پشت‌سر آن‌ها بایستند. این‌ها شخصیت‌های اخلاقی بودند.

هیچ فرمانده تیپ یا گردانی نداریم که خودش جلوتر از نیرو حرکت کند، ولی شهیدکاوه این کار را می‌کرد؛ خیلی حرف است. این‌ها زحمت زیادی کشیدند و با جان خود از مردم و کشورشان دفاع کردند و مسئولان ما اگر الان کم‌کاری کنند، مدیون خون شهدا هستند و نمی‌توانند جواب خون آن‌ها را بدهند.        

 

«محلاتی شهید شد»

ایوبی با ذکر خاطره‌ای دیگر تعریف می‌کند: زمستان ۶۴ بود؛ آن زمان قرار بود من به‌همراه حاج‌آقا حسینی‌شریف، مسئول دفتر نماینده حضرت امام‌خمینی در سپاه مشهد، برای بازدید از جبهه عازم شویم. ابتدا به تهران رفتیم و قرار بود با شهیدمحلاتی، نماینده امام در سپاه، با هواپیما برویم.

من گفتم: «حاج‌آقا! در زمان عملیات، در جبهه ماشین به‌سختی پیدا می‌شود.» من لندکروزی داشتم که گفتم من با این وسیله می‌آیم. حاج‌آقا حسینی گفت: «شما اگر با ماشین می‌روید، من هم با ماشین می‌آیم». به این ترتیب ما با ماشین به سمت اهواز راه افتادیم.

آن زمان باقر قالیباف که امروز شهردار تهران است، در اسکله دوعیجی در شهر فاو عراق، فرمانده لشکر ۵ نصر بود. ما از اهواز عازم آنجا شدیم و تازه در قرارگاه لشکر مستقر شده و مشغول استراحت بودیم که قالیباف من را صدا زد و گفت: «ایوبی! آقای حسینی را بیدار کن.» گفتم: «چرا؟» دیدم اشک در چشمانش جمع شد و گفت: «هواپیمای محلاتی را زدند، محلاتی شهید شد».  

به هر حال اگر ما هم آن روز با شهید محلاتی می‌رفتیم، سرنوشتمان طور دیگری می‌شد، اما لیاقت نداشتیم و جاماندیم.        

 

۲ سوء قصد از سوی منافقین را رد کردم

ایوبی ادامه می‌دهد: من زمان جبهه مجرد بودم و پس از بازگشت از جبهه که به صورت رسمی وارد تشکیلات سپاه شدم، ازدواج کردم. آن زمان تقریبا هر روز تشییع‌جنازه بود و من به احترام شهدا ماشین عروسی‌ام را که یک بنز سفید قدیمی بود، گُل نزدم.

بدون پایکوبی عروسم را بردم و عروسِ سه‌روزه‌ام را رها کردم و مدتی برای انجام ماموریت به بندرعباس رفتم. پس از آن به مدت یک‌سال از سال ۶۰  تا ۶۱، به‌عنوان مسئول حفاظت استان هرمزگان در سپاه معرفی شدم و همسر و مادرم و منزل را به آنجا منتقل کردم.

در آن زمان با حفظ سمت، آیت‌ا... احمدی‌یزدی را که نماینده حضرت امام و امام‌جمعه بندرعباس بود، در ماموریت‌ها همراهی می‌کردم. در مدتی که در بندرعباس مستقر بودم، دو مرتبه از سوی منافقان هدف سوءقصد قرار گرفتم؛ یک‌بار در خیابان و یک‌بار هم به منزل حمله کردند که در هیچ‌کدام موفق نشدند.

در این جریان به‌جز خودم و نیرو‌های سپاهی که به کمک من شتافتند، همسرم هم با تیراندازی به سوی مهاجمان، از جانمان دفاع می‌کرد. به همسرم یک اسلحه «یوزی» داده بودم که وقتی دَم در می‌رفت، زیر چادرش همیشه آماده بود. برای مادرم هم یک کُلت در منزل گذاشته بودم.

به‌خاطر جدیت در کاری که من در آنجا داشتم، فضا درکل برایمان ناامن بود. هیچ‌گونه مسامحه‌ای نمی‌کردم. در آن پستی که داشتم، اگر گزارشی می‌آمد، سریع پیگیری می‌کردم و سریع هم به نتیجه می‌رساندم. این بود که به فکر کشتن من بودند.

هرمزگان به‌عنوان یک گذرگاه، فضای امنیتی‌اش آن‌قدر حساس بود که کنترل آن را به سپاه واگذار کرده بودند. ما لنج‌ها، کشتی‌ها، قایق‌ها و... را کنترل می‌کردیم. زمانی که ما آنجا بودیم، نیروی دریایی به وجود آمد. گروهی فعال به اسم «اشرف دهقان» و گروه دیگری به نام «فرامرز» در آنجا مربوط به منافقین بودند که ما باید دائم با این‌ها مبارزه می‌کردیم.

وضعیت خیلی بدی بود. تقریبا هر روز بمب‌گذاری می‌شد، ولی درنهایت ما منطقه را امن کرده و تحویل دادیم. بعداز اتمام دوران ماموریتم، به مشهد برگشتم و در یگان حفاظت اینجا بودم، تا اینکه در سال ۶۷ قطعنامه پذیرفته شد و من به‌خاطر مشکلات زندگی‌ام از سپاه استعفا کردم و وارد شهرداری شدم.   

   

هفت ماه شانه به شانه با شهید کاوه در کردستان

 

لیاقت نداشتم شهید شوم

این رزمنده مخلص می‌گوید: من در اصل همه وجودم را در راه اسلام برداشته بودم و به سمت شهادت، مسیر را طی می‌کردم، ولی شاید لیاقت نداشتم شهید شوم و جامانده هستم. شاید هم ماموریتی بزرگ هست که ان‌شاءا... باید به آن برسم، اما میراثی که از تمام آن سال‌ها برداشت کردم، دیانت بود.

هم مسئولان ما دیانت داشتند، هم بچه‌های ما دیانت داشتند.‌ای کاش همه مسئولان ما به فکر باشند که همان‌طور باشند. آن زمان امام راحل اگر حرفی می‌زدند، تمام مسئولان هرکاری داشتند، کنار می‌گذاشتند و می‌رفتند تا فرمایش ایشان را جامه عمل بپوشانند، ولی متاسفانه امروز اگر رهبر انقلاب چیزی می‌گویند، بیشتر مسئولان خودشان را به خواب می‌زنند.

شهیدکافی می‌گفتند افرادی را که خوابند، می‌شود بیدار کرد، اما آن‌ها را که خودشان را به خواب زده‌اند، نمی‌شود از خواب غفلت بیدار کرد. حالا بیشتر مسئولان ما خودشان را به خواب زده‌اند. اگر همه مثل منِ کم‌سواد همین‌قدر پای کار باشند، کار‌ها همه درست می‌شود.

بعضی معتقدند که ما عوض نشده‌ایم، مردم عوض شده‌اند، درحالی‌که مردم، همان مردم هستند. کسی پشت‌سر ما اسلحه نگذاشت که به دفاع از کشورمان بپردازیم. من خودم رفتم، حتی به‌جای مادرم انگشت زدم و رضایت‌نامه جعل کردم که به جبهه بروم و همه‌چیز را در طَبق اخلاص گذاشتم و رفتم.

این‌هایی که الان کم‌کاری می‌کنند، مدیون ما هستند، مدیون خانواده شهدایند. آیا مادری که سه تا پسرش را خودش با دست خود در گور می‌گذارد، مادر نیست؟ بالاخره روزی خون شهدا این افراد را گرفتار خواهد کرد.

شهدا بسیار والامقام هستند و انسانی که به سمت شهادت می‌رود، از سوی خداوند به این مقام دست می‌یابد. من خیلی کم مجروح شدم. چندباری سطحی پیش آمد که آن هم هم‌رزمانم با سرِ سرنیزه تیر را از بدنم درمی‌آوردند و جدی نبود.

در جوانی خیلی سعی در رشادت داشتم، اما الان هم که پیر شده‌ام، اگر هر زمان نیازی باشد، مالی، جانی و ناموسی خداوکیلی جلوتر از همه می‌روم.

ایوبی در پایان با بیان اینکه در حال حاضر خداوند نعمت داشتن ۳ پسر و یک دختر به نام‌های علی، فاطمه، حسن و حسین را به او عطا فرموده است، می‌گوید: از آن روزگار در زندگی من قناعت به‌جا مانده که خیلی مهم است.

یکی از مسائلی که از زمان جنگ برای من یادگار مانده، قناعت است. همین الان از نظر اقتصادی، همین‌طور که مقام معظم رهبری گفته‌اند سال مقاومت و جهاد اقتصادی، این جهاد را در زندگی روزمره‌ام انجام می‌دهم و آنچه امروز دارم، از قناعت به آن رسیده‌ام. خانواده‌ام هم قناعت می‌کنند.  


* این گزارش چهارشنبه، ۸ مهر ۹۴ در شماره ۱۸۶ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.

ارسال نظر